اما او که خیلی شبها
از گریههای مصطفی بیدار میشد، کوتاه نمیآمد میگفت: اگر اینها که این قدر از
شما میترسند بفهمند این طور گریه میکنید، مگر شما چه مصیبتی دارید؟ چه گناهی
کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است. آن وقت گریه
مصطفی هق هق میشد، میگفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده اورا شکر نکنم؟ چرا
داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر میکرد؟ مصطفی که کنار او است. نگاهش کرد. گفت:
یعنی فردا که بروی دیگر تورا نمیبینیم؟ مصطفی گفت: نه! غاده در صورت او دقیق شد و
بعد چشمهایش را بست. گفت: باید یاد بگیرم، تمرین کنم، چطور صورتت را با چشم بسته
ببینم.
شب آخر با مصطفی
واقعاً عجیب بود. نمیدانم آن شب واقعا چی بود. صبح که مصطفی خواست برود من مثل
همیشه لباس و اسلحهاش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی اینها
را گرفت وبه من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی. و بعد یکدفعه یک عده آمدند توی اتاق
و من مجبور شدم بروم طبقه بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق
را که زدم چراغ اتاق روشن و یکدفعه خاموش شد انگار سوخت من فکر کردم: یعنی امروز
دیگر مصطفی خاموش میشود، این شمع دیگر روشن نمیشود. نور نمیدهد، تازه داشتم
متوجه میشدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید میکرد امروز ظهر شهید میشود. مصطفی
هرگز شوخی نمیکرد. یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمی گردد.
دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود که مصطفی را بزنم، بزنم
به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار
ماشین شد. من هرچه فریاد میکردم: میخواهم بروم دنبال مصطفی، نمیگذاشتند.
فکر میکردند دیوانه
شدهام، کلت دستم بود! به هرحال، مصطفی رفته بود و من نمیدانستم چکار کنم. در
ستاد قدم میزدم، میرفتم بالا، میرفتم پایین و فکر میکردم چرا مصطفی این حرفها
را به من میزد. آیا میتوانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه میکردم،
گریه سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام (خراسانی) که دوستم
بود. باهم کار میکردیم. یکدفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم، خُب، ظهر قرار
است جسد مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو وشلوار قهوهای
سیری داشتم. آن هارا پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش
تعریف کردم که دیشب چه شده و از اینکه مصطفی امروز دیگر شهید میشود.
او عصبانی شد گفت: چرا
این حرفها را میزنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا اینطور میگویی؟ چرا مدام میگویی
مصطفی بود، بود؟ مصطفی هست! میگفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام میشود. هنوز خانهاش
بودم که تلفن زنگ زد، گفتم: برو بردار که میخواهند بگویند مصطفی تمام شد. او گفت:
حالا میبینی اینطور نیست، تو داری تخیل میکنی. گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم،
با همه وجودم گوش میدادم که چه میگوید و او فقط میگفت: نه! نه!
بعد
بچهها آمدند که ما ببرند بیمارستان. گفتند: دکتر زخمی شده. من بیمارستان را میشناختم،
آنجا کار میکردم. وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه. خودم میدانستم که
مصطفی شهید شده و در سردخانه است، زخمی نیست. به من آگاه شده بود که مصطفی دیگر
تمام شد. رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا
هذا القربان.
درباره این سایت